395

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

نمیدونم چند دقیقه ست که زل زدم به صفحه و میترسم شروع کنم به حرف زدن... میترسم از هر کلمه ای که از 7 صبح تا همین الان روی مغزم رژه رفته و الان بیان هر کدومش واسم سخته...! نمیخواستم این پست رو بنویسم چون میدونم گریه ام میگیره...! از وقتی اون استوری رو نگاه کردی پشیمونم که چرا اصلا منشنت کردم...؟! من که رو هر حرکت تو انقدر حساسم! بیمارم خب...؟! چرا بعدش به جای خالی کردن خشم و عصبانیتم برات با حوصله و مهربونی نوشتم اکسپت هم کنی بد نیست...! چرا نوشتم یه پیج دیگه هست که ببینم محض رضای خدا ازم میپرسی کدوم پیج؟! و تو حتی بازش نکردی و از کنارش با بی تفاوتی رد شدی...! شک ندارم که خوندیش... :) این چه موجود عجیب غریبیه ته دل من که میخواد تو بدونی...؟! که خسته شده و میخواد فقط تو همه چیو بدونی حتی اگه هیشکی نمیدونه...! هنوز دست و دلم نمیره پیجم رو پرایوت کنم...! خودمو نمیفهمم... یعنی انقدر ساده لوحم که فکر میکنم شاید تو بیای و ببینی...؟! مگه ندیدی...؟ میدونم دیدی، میدونم انقدری کنجکاو هستی که پیج رو دیده باشی همون موقع... اما هیچ دلیلی، صرفا هیچ دلیلی جز اینکه از من خوشت نمیاد و نمیخوای باشم حتی همینقدر کم، پیدا نمیکنم واسه این اکسپت نکردن... واسه این سین کردنی که دقیقا داره بهم میگه آهای تو حتی در حد مسیج دادن به من هم نیستی... پس پشت همین در بمون...! یا شایدم، نفهمیدی من اون کودک دیروز نیستم و بزرگ شدم... شاید میترسی از حاشیه، شاید ذهنت نسبت به من منفی شده از همون موقع...! چیزی که حالم رو به هم میزنه اینه که اون دسته ای که همممه جا دیده میشن هم همین برخوردا میشه باهاشون...؟!‌ یا نه من شدم گاو پیشونی سفید؟ امشبی که همتون با هم عکسای کار رو گذاشتین، نشد زیر یکیش کامنتاشون نباشه... اما من فقط واسه خودت کامنت گذاشتم... اولم نوشتم چقدر عکس چهارم و شیشم خوبه ولی بعد عوضش کردم... ما ها نمیفهمیم بهت چی میگذره... اعتراف میکنم سال هاست دارم تلاش میکنم فقط گوشه ای از حالت رو بفهمم اما میدونم نفهمیدم... مثل همین دو تا عکسی که تو یکیش صورتت پر از شنه و تو اون یکی، نفست پر از آب... یعنی حتی وقتی ازت تا این اندازه دلخورم هم، باز نگرانم... باز میگم حیف که هیچ کاری از دستم بر نمیاد برای خستگیت...! احساس خشم و دلخوری نسبت به تو، شاید احمقانه باشه...! شاید که نه، قطعا احمقانه ست... چطور ممکنه تا این اندازه از دست کسی که نیست ناراحت شد...؟‌! جز اینکه خودمو مسخره کردم چیه...؟ آره باهات زندگی کردم ولی یک طرفه... ولی تنهایی... ولی روحت از ثانیه هایی که نمیگذشت چون نبودی خبر نداره... عذاب دوست داشتنت بی انتهاست اما من حس میکنم آخر خطم... آخر خط اگه اینه خیلی مسخره ست... نباید شکل و شمایلش خاص تر از این ها باشه...؟! این که من تنهایی و تو توهم و خیالاتم امید دست و پا کنم و خودمو گول بزنم که نه! هنوز ممکنه، هنوز راهی هست، هنوز میشه داشتش، هنوز فلان و بیسار... و بعد دقیقا تو نقطه ای که پای خودت میاد وسط، به راحتی گند بزنی توش... منظورم این نیست که مقصری یا نه... شاید اصلا حق داری... شاید زوری نمیشه کسیو حتی در حد یه هوادار قدیمی دوست داشت! شاید حس کردی همه زندگیم شدی و از این هم حتی ترسیدی و به زعم خودت میخوای منو نجات بدی... که از این وابسته ترت نشم... البته میدونم به تنها چیزی که فکر نمیکنی نجات منه، اما اینم یه احتماله قاطی بقیه احتمال هایی که رو مغزمن...! ولی وقتی گند خورده میشه توش دیگه خب خورده میشه...! علی الخصوص واسه منی که حجمی از افراط و تفریط در هر چیزم و نمیتونم حد وسط داشته باشم... نمیتونم وقتی همه چی حاکی از اینه که کوچکترین علاقه ای به شنیدن حرفای من نداری، در نظر نگیرمش...! دلیلی که پیج دوم راه انداختم همین بود... دلیل اصلیش خودت بودی... وگرنه همین یه پیج هم واسم زیاده... اون اکانت رو ساختم تا وقتی حرف میزنم، اگه جواب ندادی نگم جواب منو نداد... بگم جواب یه آدم ناشناس رو نداد...! آره، دقیقا در همین اندازه طاقت ندارم...! اون اکانت رو ساختم تا وقتی حرف میزنم، به این فکر نکنی که اینا رو کی نوشته... ذهنت اصلا سمت نویسنده اش نره و فقط متن رو بخونی فارغ از هر چیز...! اون اکانت رو ساختم تا خودمم راحت حرفامو بزنم... سخت به دست اومد... خیلی سخت... نزدیک دو ساله پنجره ای شده به روی تو و شاید تنها دلخوشیم باشه... حاضر نیستم از دستش بدم... ولی ببین چی کار کردی که یه کد بهت دادم شاید بفهمی اون منم... منم آدمم، آدمیزاد کنجکاوه... دوست دارم ببینم عکس العملت رو...! و میترسم، میترسم که حتی اینم برات مهم نباشه و واسه همینه که اینم لو نمیدم... مهم نبودن واسه تو،‌ یه دردیه که تا استخون میره... مهم نبودن واسه تو مهم نبودن واسه دنیاست...! این چیزیه که به هیچکس نمیشه حالی کرد... مثلا مامانم، که چند شب پیش از اون خیابونه تو اصفهان رد شدیم و حرف جشنواره شد، باز حرف تو شد، گفت خوب نیست انقدر فکر کردن به یه آدم... سعی کن بهش فکر نکنی...! من شکستم، فرو ریختم،‌ اشک ریختم، ولی هیچی نداشتم که بگم...! من مصداق آبروی رفته ام را در کجا باید بجویم ام...؟ یا مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به هر دو عالم نفروشم...؟ یا همین شعری که دو روزه دارم گوش میدم... نمانده در دلم دگر توان دوری... چه سود از این سکوت...؟ از این صبوری...؟!

همه اینا رو گفتم که برسم به این قسمت... به همین قسمت گریه دار... که...

کلنجار رفتن با تسلیم و دل کندن ازت... اونم به خاطر شرایطی که هم تو خونوادم پیش اومده هم خودت با رفتارت بهش دامن زدی... هر لحظه بیشتر باعث میشه از خودم بپرسم پس قطره قطره ی اشک هایی که ریختم چی...؟ کلنجار با اینکه یعنی من فقط یه مهمون بودم تو این شهر که خط به خط تماشات کرد و حالا باید برم...؟ برم شهر خودم...؟ یا حتی اگه نرم هم، تا کجا میتونه این سودا ادامه پیدا کنه...؟ یعنی این همه سال اشتباه بوده...؟ اشتباه کردم وایسادم وقتی میدیدم چقدر فاصله مون زیاده...؟ خب به خدا این چیزی بود که بقیه میدیدن... این چیزی بود که خودمم سعی کردم به خودم بقبولونم ولی فاصله ای نمیدیدم...!‌ اشکال از منه...؟‌ اشکال از منه که یه جوری به گوشت و تنم چسبیدی که اصلا نمیفهمم فاصله رو...؟ منظورم دوری و نبودنت نیست که اتفاقا اون پدرمو در اورده... منظورم این القابیه که شهرت باعث شده بهت بچسبونن و بشی از ما بهترون...! خب باشه در موفقیت و خوبیت شکی نیست ولی من به قلبی که از بچگی تو رو رفیق میدونسته و رفیق دیده چی بگم...؟ بگم اون نمیخوادت...؟ بگم از تو بهتر واسش ریخته...؟ بگم به خودش زحمت نمیده یه سراغ ازت بگیره به حرمت همه ی این هشت سالی که گذشت و خودش خوب میدونه قدمتش رو...؟ ولی لابد انقدری که این هشت سال برای من معنی داره و بخشی از زندگیمه واسه تو نداره...! حالا من هی عدد بگم که از فلان سالگی تا فلان سالگی دارم نگات میکنم...! اینا فقط واسه تو عدد و رقمه... حالا یکی قدیمی تر یکی جدید تر...! سوال اینه که من چی کار کردم با خودم...؟ چیزی که خوب میدونم،‌ اینه که نمیتونم دیگه کسیو تا این اندازه دوست داشته باشم... نمیدونم چرا انقدر اطمینان دارم به این مساله ولی دارم... یه ایمان عجیبی دارم بهش و حالم از هر کسی که برام نوید روز ها و اشخاص بهتر از تو رو میده به هم میخوره...! قبلا هم گفتم الانم میگم... من اگرم برم به خاطر خودم نیست... به خاطر توعه... تو یه دینی که من از مدت ها پیش فهمیدم به دلم دارم... دینی که نتونستم ادا کنم... اگه برم هم حسرتت میمونه باهام... حسرت دستات...

حسرت چشمات...

حسرت صدات...

حسرت تنت...

حسرت بودنت... بودنت... بودنت...!!

زیاد نگران نباش... این بغض خیلی زورش از من بیشتره... از پا درم میاره یه جا... سال هاست بسته راه نفسم رو...!

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 125 تاريخ : دوشنبه 27 خرداد 1398 ساعت: 12:10