- نشستهام به در نگاه میکنم...
چه شبایی که برای آزادیِ نداشته و قفس های خودساخته و دیگرانساخته اشک ریختم... هی گفتم درست میشه، صبر کن... احترام بذار... منفی نباف...! درست نشد... نه با صبر، نه با احترام...
- دریچه آه میکشد...
چه روزایی که جونم به لب رسید تا فقط بگذره و تموم شه... فقط رد شه و بره...! اما عمر، همون لحظه هایی بود که به امیدِ فردای بهتر حرومش کردم و فردای بهتری در کار نبود...
- تو از کدام راه میرسی...؟
چه روز و شبایی که این سوال همه وجودمو پُر کرد... و میکنه...! چه روز و شبایی که به هم پیوند زدم و اشک ریختم و اشک... اشک های گرم بی انتهایی که تنها سلاح برای تسکین دلم بودند... ولی قبل از یافتن تسکین، با چشمِ خیس، بالشِ خیس، تارو پودِ خیس... به خواب میرفتم...
- خیال دیدنت چه دلپذیر بود...!
هر بار چشم رو هم گذاشتم و خونه ات رو تصور کردم، هر بار که خودمو دیدم که با یه دسته گل پشت در وایسادم و منتظرم در رو باز کنی، هر بار که وارد خونه شدم و تو رفتی چای آماده کنی... نتونستم ادامهاش بدم، نتونستم بقیشو ببینم و بفهمم تو عالم رویا چه حرفی داریم به هم بزنیم، چون از شدت آرامشِ این تصویر، زود خوابم میبرد...
- جوانیام در این امید پیر شد...
از آینه میترسم... از مو هام میترسم که از آینه میترسم، نمیدونم چند تا تار سفید دارم... غصهات خیلی سنگینه رو دلم... نمیدونم به کی بگم... نمیدونم چه جوری بگم... نمیدونم اصلا باید حرف بزنم یا نه...! یه عکس دیدم الان... سفید پوشیده بودی باز... سفید نپوش... نپوش چون غمت سنگینه... نپوش چون خیلی قشنگ میشی... نپوش چون اگه روز آخر اون جشنواره هم سفید نپوشیده بودی عاشقت نمیشدم...! سفید نپوش...
- خط آخرش میگه: نیامدی و دیر شد...
ولی اونی که نمیخواد باور کنه دیر شده منم...! همونی که هیچ چیزِ زندگیش الان معلوم نیست و تو برزخ گیر کرده...
نگو دیر شده تو رو قرآن... نگو...!
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 117