401

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

این روزا به این فکر می‌کنم‌ که چهارصد تا پست توی این وبلاگ نوشتم و هنوز یک درصد از چیزی که توی سرم گذشته و می‌گذره رو نگفتم... هنوزم درباره‌ی تو و برای تو کلی کلمه دارم که لحظه‌ای ذهنم رو رها نمی‌کنن و یه فکر تموم نشده، فکر بعدی میاد تو سرم...! به خاطر همینم هست که هیچ وقت نتونستم درباره‌ات یه تصمیم درست بگیرم چون احساسم می‌پره وسط حرف عقلم و نمی‌ذاره افکارم درست منعقد شن! مثلا وقتی دارم به این که باید برم و دیگه پشت سرمم نگاه نکنم فکر می‌کنم و بعدش می‌خوام به این فکر کنم که تو بدون منم خوشبخت می‌شی، اما یهو دستات یادم میاد و برمی‌گردم تو همون رویایی که سال هاست دارم توش زندگی می‌کنم و شبیه خونه‌ام شده... شاید بگی دیوونه‌ام ولی یاد همون درختی میفتم که تو رویام، جلوی خونه‌ی تو قرار داره و همیشه سبزه... یاد پنجره‌ای میفتم که از همون موقع ها یعنی از اولین خونه‌ات تو تهران، تو رویام قد علم کرد و حالا با اینکه خیلی وقته از اون خونه رفتی ولی هنوزم من پشت همون پنجره وایسادم...! و با اینکه با دخترکت خاطره داری اونجا... :)

این چند روزم عین همیشه یه عالمه کلمه داشتم که نتونستم بیام بنویسم... یعنی شبا خسته بودم و وقتی صفحه رو باز می‌کردم از حجم زیاد ذهنم دیگه چیزی نمونده بود و یادم نمیومد...! آره کلمه داشتم، مثلا راجع به دختری که فکر می‌کردم دیگه اگه یه رقیب سرسخت بخوام داشته باشم ایشونه... که فقط یه ادای خالص دوست داشتنت بود و نه دوست داشتن خالصت...! که حالم رو به هم می‌زد ولی دروغ چرا؟ یادمه وقتی کنکورش رو اینجا قبول شد و خوابگاهی شد، خیلی ترسیدم! ترسیدم بتونه تلاش کنه، ترسیدم بتونه دلتو بدزده، واقعا چه فکری می‌کردم که ترسیدم نمی‌دونم! ولی به همه خورونده بود که می‌خواد تا ابد پات وایسه... :)) حالا خدافظی کرده، ولی گفته فراموشم نکنیناااا، گفته دورادور حواسم هست و پیگیرم! اینکه چی گفته و چی می‌گه و چی کار می‌کنه دیگه مهم نیست، ولی اینکه من انقدر روش حساس شده بودم مهمه... حتی اینم که اون یکی دختره که نزدیک یک سال باهاش حرف می‌زدم که ازت بی خبر نباشم و الان باز یاد تو افتاده و چرت و پرت می‌گه هم مهم نیست، اینکه من چرا باید روت غیرت داشته باشم و تعصب که از خوندن این حرف ها دلم بغض کنه، مهمه...! کم نیستن اینایی که میان می‌بیننت و شده یک شب یا یک هفته یا یک ماه از فکر چشمات خوابشون نمی‌بره و رویا پردازی پشت رویا پردازی...! اینو خودتم خوب می‌دونی...

وقتی دختره خداحافظی کرد،‌ وقتی براش کامنت گذاشتی موفق و پیروز باشید، به خودم و به جایگاه خودم فکر کردم... که عملا یعنی، چون چنین پیجی ندارم و به هیچ وجه هم دیگه دلم نمی‌خواد داشته باشم، خداحافظی کرده محسوب می‌شم...؟!‌ دلم نمی‌خواد داشته باشم چون تو قدیمی ترین رفیق قلبمی و کلمه‌ی فن به تن قلب من سنگینی می‌کنه. بازم ولی چه فرقی می‌کنه؟ وقتی از نزدیک می‌بینمت تو هم جز همین واژه چیزی برام نداری مگر اینکه یه صفت قدیمی ترین یا همچین چیزی بندازی پشتش تو ذهنت...! اما نه، نمی‌تونی به این فکر کنی که من چهار ساله رفتم... چون تو منو دیدی، تابستون دو سال پیش، تابستون پارسال، پاییز پارسال شاید...! اون چند باری که استوری منشنت کردم قاطی اون حجم زیاد درخواست ها، من میدونم تو منشن باز نمی‌کنی. یه چیزایی یادته هنوز که دو بار نگاهم کردی و یکیشم همین اواخر...! ولی روزی که بفهمی اون صفحه‌ی دوم برای کیه، مشخص می‌شه که من هیچ وقت هیچ جا نرفتم...! این همه سال رفتن و اومدن این همه آدم به زندگیت رو نگاه کردم و دارم نگاه می‌کنم و خودم؟ هنوزم نمیدونم خودم دقیقا کجای این ماجرا قرار می‌گیرم...

بازم، کلمه داشتم درباره‌ی عکسی که دوباره لباست سفید بود و وایساده بودی تو آفتاب خیره به رو به رو، تکیه به دوستت...! کلمه داشتم درباره‌ی عکسایی که بعد از اجرا می‌گیری و هر کی نشناسدت هم می‌تونه تشخیص بده چقدر خسته می‌شی... کلمه داشتم و دارم درباره‌ی دیدن این خستگی و نتونستن کاری کردن...! که خودم نمیدونم چند روزه تنهام و وعده های غذاییم عجیب غریب شده اما نگران شام و ناهار تو ام که آخه تو چی میخوری مگه که تا این اندازه آب رفتی؟!!

دیروز عصر که بعد از امتحان و کلی دوندگی و کارای خونه ولو شدم رو مبل، گوشیمو برداشتم تا بعد از چند ساعت اینستا رو چک کنم... استوری کارگردانتون شعری بود که من ربط داده بودم به کار، یه آن خشکم زد، از روی کتاب نگاه کردم و دیدم دقیقا رفرنسش منم چون یه حرف اضافه رو حذف کرده بودم... و خب اگه اون دیده احتمالا تو هم دیدی، و اینم یه دلیل دیگه‌ست که بدونی من هنوزم هستم، پای دوست داشتنی که به هیچ جا بند نیست جز قلب خودم، به چند دلیل... مثل دوریت، مثل اینکه سالی چند بار بیشتر و اونم از همین خیلی دور نمی‌شه دیدت، مثل اینکه هیچوقت نپذیرفتی و نخواستی ببینی و مرهمی باشی، حالا به هر دلیلی...! موندن من به جای اینکه بهت نزدیک ترم کنه، هر بار دور ترم کرد... تو نمی دونی و هیچ وقت نمی تونی بفهمی اون شب زمستونی تو پاساژ کوروش، که فاصله مون پنج قدم هم نبود و دورو برت هم هیچکس نبود و من نتونستم بیام جلو یعنی چی... که ترسیدم از دوستت، که نمی‌دونم کل اون چند طبقه دل دل کردنم واسه این بود که مزاحم حرف زدنتون نشم یا اینکه گاهی فکر می‌کنم اگه تنها هم بودی، انقدر اون لحظه قشنگ و سفید و نور بودی که نمی‌تونستم بیام جلو... و فقط دوستت رو بهانه کردم! به خدا دیدم، به خدا بین مردم فقط از روی سفیدی خودت و لباست و نورت تشخیصت دادم و مو هایی که هیچ جای دنیا این رنگی نیستن و من از بالای پله برقی تشخیص دادم تویی اما دو طبقه طول کشید تا بفهمم اونی که باهاته کیه...! کسی که می‌شناختم و صد بار با این لباس عکسش رو دیده بودم... ولی به خدا یک لحظه اس، یک لحظه اس که جهان محو می‌شه و فقط تو میمونی...! الان که برگشتم به اون شب بازم گریه ام گرفته، نمی‌دونم چرا، این پست اصلا قرار نبود به اینجا برسه ولی آره، من تا آخر عمرم درباره ی اون شب کلمه دارم...! از این کله‌ی شهر تا اون کله، چند ساعت وایسادن تو اون صف طولانی و چشمایی که هر بار دو دو می‌زنن بس که دنبالت می‌گردن... و بالاخره دیدنت، اما از خیلی دور... و بعدش محو شدن توی سرمای شب زمستونی، جایی از شهر که بلدش نیستی و باید فقط خودت رو جمع و جور کنی که بتونی مسیر برگشت رو پیدا کنی، بی اونکه حتی بهش سلام کرده باشی... بی اونکه صداش رو شنیده باشی... بی اونکه بعد از این همه استرس و فشار و دلتنگی، یک لحظه قلبت آروم گرفته باشه...! اون شب تو رفتی برسی به اجرا و من گم شدم تو سرمای شب، تو تاریکی، خودمو سپردم دست تاکسی ای که حتی معلوم نبود مشخصا منو برسونه به مترو... فقط می‌رفت، و من سرم پر از نور تو بود... مدام اون چند دقیقه تو سرم مرور می‌شد، که دستت رو با حالت همیشگیت می‌کردی پشت مو هات و مرتبشون می‌کردی حین حرف زدنت... این یه نمونه از موندن بی دلیل و بی حاصل منه...! که بقیه اش رو هم اینجا نوشتم و گفتم قبلا... که هر بار فقط خدا مواظبم بوده که بلایی سرم نیومده...!! اما شاید اون شب بیشتر از همیشه فهمیدم چقدر دوری... اون شب که سرما می‌زد به استخونم اما حسش نمی‌کردم...

درسته شاید نبودم 9 ماه سر این کار... ولی نمیدونم چند بار گوشش دادم، نمیدونم چقدر سعی کردم بفهممت... که اون 9 ماه جبران شده...! چرا؟ چون دوستت دارم هنوز...! دوستت دارم که میخوام بفهمم چی میگذره بهت...! دوستت دارم که یهو بی هوا صدات میاد و ‌تو گوشم می‌پیچه حتی اگه مثل پارسال پشت پنجره واینستم و ذکر نگم برای اجرات... ولی تو دلم می‌گم... پارسال وایمیسادم چون انقدر خسته نبودم... چون میلاد خیلی قشنگ بود... چون شاید مثل احمقا به اومدنش امید داشتم...! چون شاید خیلی عاشق بودم... چون شاید میلاد تو، میلاد منم بود و چقدر حرفش رو می‌زدم...!‌ اما الان چقدر از شمس میگم...؟!‌ چقدر از شمس عاشقی میگم که انگار خودش و معشوقه‌اش از زبون من حرف می‌زنن...؟ پارسال که اونقدر عاشق بودم و اون شکلی، یعنی الان دیگه اونقدر عاشق نیستم...؟! قلبم جواب میده کجای کاری... بیشترم هستی، ولی نمی‌خوای قبولش کنی... قلبم حرف میزنه و من فقط گوشامو میگیرم که دیگه هیچییی نگه... فقط هیچییی نگه...!!!

نمیدونم چی ام و کجای زندگیت الان...!

اما فقط کاش بزرگ نمی‌شدیم و دور تر از چیزی که بودی، نمی‌شدی...

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 135 تاريخ : سه شنبه 4 تير 1398 ساعت: 13:18