من از تکرارِ این انکار خستم... انکارِ نبودنت... نیومدنت...
تا کی نقاب بزنم که همه چی خوبه وقتی بلاتکلیف ترینم...؟!
هرشب خواب های بی نهایت در هم بر همی میبینم و محاله توشون سرک نکشی... اما یادم نمیمونی... دیشب خواب یه خونه رو میدیدم که امکان نداره تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و پنجره اش انگار که رو به بهشت وا میشد و دور قاب پنجره اش سبز بود پر از گل های صورتی و سفید...! یه خانواده توش زندگی میکردن که نمیشناختم اما خیلی خوشبخت بودن... یادم نیست چه اتفاقایی افتاد اما انگار یهو فهمیدم کیفم نیست و گم شده و گوشی و وسایل با ارزشی هم توش داشتم... یه کافه رو هم دیدم که دیواراش قفسه های کتاب بود و بی نهایت اونجا هم خوشگل بود... اما بازم یادم نمونده چه خبر بود توش! وقتی بیدار شدم مامانم هنوز خواب بود... دیشب دعا داشتیم واسه داداشم و انقدر آرزوی عروس شدنمو شنیدم از مردم که حالم داشت بد میشد...! سابقه نداشت مامانم فردای دعا این همه بخوابه اما بخاطر جر و بحثایی که پیش اومده بود مریض شده... بردیمش دکتر... هی گریه کرد و لرزید و هیچ کاری نمیتونستم واسش بکنم...!! حالا که بهتر شده حرف برگشتن به اصفهانو میزنه... و من مدام از خودم می پرسم چرا الان؟ چرا تو الان باید هر شب دیالوگایی رو بگی که حال منه باز...؟ چرا تا میخوام فکر کنم به برگشتن صدات می پیچه تو گوشم؟ چرا تا میخوام فکر کنم به کندن ازت، صدای خواهرت میاد که میگه من که تو زندگیم چیزی به غیر از شمس ندارم...!
فقط خدا میدونه چه جوری دلم تنگه...
چقدررر دلم تنگه...
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 112