318

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

هنوز 24 ساعت از پست قبلیم نگذشته... که برگشتم اینجا و خیلی حرف دارم... اما میدونم خیلیاشو نمیتونم بگم...! دیشب بعد نوشتن اون پست، نمیدونم چرا اما یهو به سرم زد صفحه ات رو مرور کنم...! تا ساعت 4 صبح ورق زدم و خوندمت... خیلیاشو یادم نبود... چون اصلا اون خود قدیمیم که تو رو نزدیک فرض میکرده و حالش هزار بار از الانش بهتر بوده رو به یاد ندارم...! همونی که مدام ذوقتو میکرده... شوق کارای جدیدتو داشته... به جز وقتی که اون دخترک اومد به زندگیت... و مجبور بودم فاصله بگیرم...! و من دیشب جور دیگه ای می خوندم چیزاییو که واسش نوشته بودی... و من دیشب جور دیگه ای میفهمیدم منظورتو از شعر های زیر عکس هات... یا دل نوشته هات... حالا یا چون خودم دستی بر قلم دارم... یا چون بزرگ تر شدم مثلا... نمیدونم...! اما تمام مدت دارم از خودم میپرسم، من دیدم که تو این همه دوری و باور نکردم؟! دیدم که دل باختی به یه دختر دیگه و بازم ول نکردم و فراموشت نکردم؟! اگرچه، اون مدت میدیدم حالت خوبه و تمام تلاشمو برای فاصله گرفتن کرده بودم...! تو یه پستی، نوشته بودی به حریم خصوصی هم احترام بذاریم، با یه عالمه گله و شکایت... من دیده بودم تو حریم خصوصیت رو با اون به اشتراک گذاشتی و بازم خلوتم آغشته به خیال تو مونده هنوز...؟! من 6000 تا کامنت زیر پست کیوان یا 3000 تا زیر پست آرمان رو مگه ندیده بودم...؟! پس چرا تا این انداااازه آلوده به تو موندم هنوز...؟! امیدم به کندن رو هم حتی از دست دادم... من اگه رفتنی بودم، همون موقع باید واسه همیشه میرفتم...! نه که باشم و نفسم از دانیال و میلاد بند بیاد...

سوال دیگم اینه... اگه تموم شده، چرا اون پست ها هنوز هست...؟! گیرم تو پاکشون نکنی، اون دخترک چرا عکس برگی که به قول خودش با تو جاودانه کرده پاک نمیکنه...؟! و همه ی این ها، دقیقا چه ربطی به من داره که انقدر سرم رو شلوغ کنه...؟!

امروز کلاس زبان داشتم، نرفتم...! و اعتراف میکنم مرور تو کار اشتباهی بود...

ساعت نزدیک 4 بعد از ظهره... سمت ما بارون میاد... خیلیم میاد... از صبح بی گدار داره میاد... سمت شما برفه...! فرقی اما نمیکنه... هر دوش قشنگه... حتی اگه ندونم وقتی پشت پنجره ات وایسادی و داری برف رو نگاه میکنی حالت چیه... حتی اگه خودم وایسم پشت پنجره ام و علی رغم اینکه تمام تنم از هجوم تو خسته ست و فکر کنم دیگه توانایی گریه کردن ندارم، بازم قد اشک هام از قد خودم بلند تر باشه...

+ اینجا که من ایستاده ام... دور ترین نقطه ی این جهان است...

چون خوب میدانم...

لبخندت را با هیچ چیز تاخت نمیزنم، هیچ چیز...! اگر بدانم... بین تو و اوی مورد نظر تو...

هنوز چیزی هست... که دلت را آرام میکند...

هنوز امیدی هست... که به قول خودت بتوانی جوهر را در وصفش روی کاغذ خالی کنی

تا التهاب روز هایت ذره ای آرام گیرد...

نه اشتباه نکن... قبر کهنه نمی شکافم...!! اما...

کلماتی که برایش... و با حالی آرام، نوشته بودی... کم نبودند...!

نه کم و نه انکار پذیر... و احساس میکنم سایه شان هنوز دنبال توست...

بگذریم اما...

اینجا که من ایستاده ام... دور ترین نقطه ی این جهان است...

باید دست خودم را بگیرم و بلندش کنم...

البته اگر بتوانم لا به لای این هجوم بی رحمانه ی تو...

پیدایش کنم...

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 110 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 3:54