گفتم، این سری، گوشه ای ترین صندلی بودم، حتی اگه به خودم بود دوست داشتم بیرون از ردیف ها بشینم...! و واقعا هم انگار از بیرون داشتم میدیدم... صندلیم، این ورِ موتور بود... یه جا، وسطای نمایش، جا به جا شدم رو صندلیم و دست بردم شالم رو مرتب کنم، که یهو چشمم افتاد به یه چیزی رو به روم...! یه لحظه ماتم برد... یه چیز مشکی بود، پشت موتور... چروک و مچاله؛ رها شده به حال خودش...!
پیرهنت بود... پیرهن میلاد.. به خودم که اومدم، دستم روی شالم خشک شده بود و به همون حالت مونده بودم...! دروغه اگه بگم دلم نمیخواست پا شم وردارمش و بیارمش واسه خودم یادگاری...! دروغه اگه بگم تصویر پیرهنت بیشتر از تصویر خودت میخکوبم نکرد...!!
دیشب... استوریت کردم، حرف زدم، علیرغم همهی دفعات اخیری که جواب ندادی... حالا دارم فکر میکنم، شاید ازینکه میلادو شخصی سازی میکنم و میبینم هر حالشو روی صحنه، خوشت نمیاد که جواب نمیدی...! شایدم بو بردی که منم... شایدم فقط خسته و شلوغی... نمیدونم؛ واقعا نمیدونم... ولی مطمئن باش اگه تو بخوای، دیگه همین چند کلمه رم ازم نمیشنوی... :) شک نکن...
با دل سنگینات آیا
هیچ درگیرد شبی؟
آهِ آتشناک و
سوزِ سینه ی
شبگیرِ ما...؟؟
+ کاش اینم میدونستی چقدر دستام کم اومدن برای پاک کردن این اشکها از صورتم...
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 104