342

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

دوست قدیمیم میگه میخواد تئاترتونو ببینه... میگم کی میای تهران...؟ میگه هفته ی دیگه... همون روز خودم کلی کار و امتحان دارم ولی با این فکر که یه کاریش میکنم، بلیت میگیرم... سانس ویژه رو طبق معمول... شبا خوابم نمیبره و اگرم خوابم میبره، محاله تو یا یکی از اطرافیان تو رو خواب نبینم...! سه شب پشت هم خواب های عجیب میبینم تا، بالاخره میشه امروز...

میرم دانشگاه... از دانشگاه میام موسسه... و فکرم بی نهایت درگیره و این انصاف نیست...! میرم با استاد زبانم حرف میزنم و اون میگه ۲۰ نمره رو از دست میدی اگر امتحان ندی... تو دلم بهش پوزخند میزنم و میگم ۲۰ نمره چیه در برابر ۸ سال...؟ به جهنم...!! از ساعت یک تا چهار توی موسسه ام و به زووور انگلیسی بلغور میکنم...! ساعت چهار، پریا میرسه... از کلاس میزنم بیرون که بیایم سمت تو... هنوز وقت داریم و پیاده کل خیابونو میایم و حرف میزنیم... من از تو واسش میگم و اون هی سوال میپرسه... اولین بارشه که میاد تئاتر... و خیلی خوشحاله که با من میاد و تئاتر توئه...!! میگه تا حالا ندیدتت...!

میام و روی گوشه ای ترین صندلیِ ردیف اول میشینم...میای و از همیشه ات، زیبا تری... و این خیلی خیلی بیشتر، انصاف نیست...!

اجرا رو حفظم... جز خودت جاییو نگاه نمیکنم... کلی اتفاق میفته و تک تکشو باهات همراهم... از پاشیدن ماست و خیارت به موتور و لباست... و حتی یه تیکه اش روی مچت که لیسش زدی...! از درد پهلوت و چهره‌ی درهمت از درد... از پرتقالی که تو ساق پات خورد و وقتی اومدی این ور جاش رو ماساژ میدادی... از اخمی که به تماشاچیای اون ورِ ردیف اول کردی و گفتی هیسسسس... که دیگه اینجا منم از آشوب بودنت دلم آشوب شد و ضربان قلبم رفت رو هزار از چشم غره های وحشتناکت...! از سرفه های ناتمومت بعد از هر دادی که میزنی... و از هزار هزار لحظه ی دیگه ای که بغل میکنم، اما یادم نیست... چون در تلاش‌ام که یه ذره بیشتر "ببینم" ات... برخلاف هر بار...!

آره... میام و تماشات میکنم... میام و نمیبینمت... میام و دلم به خودش می پیچه از حسرت دستات... میام و بعدش برای من چیزی جز گریه نمیمونه...! میام و میبینم هر بار چقدر به بار روی شونه هام اضافه میکنی و شاید دیگه اصلن نباید بیام...!

اجرا تموم میشه... دوباره میای... دوباره تعظیم میکنی... دوباره این ورو نگاه نمیکنی... مثل همیشه که نگاه نمیکنی... ولی من با دستای بی جونم، محکم برات دست میزنم... و وقتی میری، منم با بیشترین سرعت ممکن خودمو میرسونم بیرون و، سعی میکنم نفس بکشم...! دنبال ماشینت هم میگردم، ولی پیدا نمیکنم...

پریا میگه: فکر میکردم دیدنش خیلی عجیب و خاص باشه... ولی انگار میشناختمش، انگار بار ها دیده بودمش از قبل...! میگه: چند ساله ما با هم دوستیم؟ میگم ده... میگه چند ساله دوستش داری؟ میگم تقریبا هشت... و خودش میفهمه چرا حس کرده آشنایی براش... هرکسی با من صمیمی باشه، تو هم آشنایی براش... :)

باقیِ حرفا بمونه تو سینه‌ام... که دیگه توانایی نوشتن ندارم...

اما فقط یه چیزو خوبِ خوب بدون...

اونم این که تو...

خیلی قشنگی...!

خیلی..

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 125 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 12:30