امروز اما... صبح با سرگیجه بیدار شدم... همه کارامم با همین حال انجام دادم... نمیدونستم چمه...! و حالم هی داشت بدتر میشد... ظهر، کارگردانتون استوری گذاشت... یه ویدیو از بعد اجرا، مثل همیشه برای تبلیغ کار...! تو اومدی... تعظیم کردی... اما حتی قبل از تعظیمت، فهمیدم چقدر خسته ای... سر که از تعظیم برداشتی... داشتی سعی میکردی خودتو نگه داری... و نشد... دست بازیگر کناریت رو گرفتی که تکیه کنی بهش...! و بعد از تقریبا یک سال، اولین بار بود که همچین چیزی از میلاد میدیدم... و همین چند ثانیه، چی کار که با قلبم نکرد... که یادم بره سرگیجه ی خودمو... که علی رغم همه ی تلاش هام برای نادیده گرفتن این ویدیو و فکر نکردن بهش، چند ساعت بعدش نفسم بالا نیاد...!!
من که کاری از دستم بر نمیاد واسه خستگیای تو... من که سال هاست به هیچ دردی نخوردم و نمیخورم... ولی اقلا کاش خودت بیشتر از اینا مراقب خودت باشی... کاش باور کنی این شکلی دیدنت چقدر از تحمل خارجه...
خیالم راحته که زود جواب زحماتتو میگیری... خیالم راحته که تو بغل خدایی... اما بازم...
این تصویر...!!
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 92