338

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

خیلی حرف دارم... دوباره انقدر حرف دارم که تمام سرم درد میکنه... و نمیدونم چرا این حرف ها تمومی ندارن... چرا هر چقدر مینویسی و میگی ازش کم نمیشه...!

امروز... قرار بود مامانم برگرده تهران... تا پیش از برگشتنش، یک بار دیگه فرصت داشتم برای دیدن فیلمت... برای بهتر فهمیدنش...! از جلوی سینمایی که صفش برای یک فیلم خوب دیگه تشکیل شده بود و میشد بلیت هم گرفت، گذشتم... و اومدم به سمت سینمای بعدی برای دیدن فیلمی که یک بار دیده بودم... دوباره توی صف ایستادم... با این تفاوت که، هوا، عالی بود...! دو تا خانم جلوی من ایستاده بودن... که خیلی خوش صحبت بودن... اکثر فیلم ها رو دیده بودن... و داشتن تحلیل میکردن... اما من تو عالم خودم سیر میکردم و تمام لبخندا و "که اینطور" هام الکی بود...! زمان گذشت و صف طولانی تر شد... یه دختری که میشناختم با بلیتی در دست دقیقا از روبروی من زد توی صف... که از در پشت سرم بره داخل... فن تو بود... یکی از اون خیلی پر حاشیه هاش...! ساعت نزدیکای ۳ شد... فیلم داشت شروع میشد... و بلیتی هنوز نمیفروختن... و من داشتم فکر میکردم که نمیرسه بلیت... که یه دفعه یه خانومی اومد سمتم و گفت برای چه فیلمی وایسادی؟ گفتم فلان... گفت چند نفری؟ گفتم یه نفر...! گفت خب من خواهرم نیومده... و بلیتش رو به من فروخت... صندلیِ وسطِ ردیفِ وسطِ سالن...! یه جایی که خیلی وسط بود...!! و صد ها نفری که به تماشات نشسته بودن...

راستش... خیلی فکر کردم... در طول فیلم...! فکر هایی که هنوزم ادامه دارن... اما قابل نوشتن... یا گفتن... نیستن...! فقط هستن... برای خوردن مغز من...! آخرای فیلم بود... که سرم رو یک لحظه انداختم پایین... و نمیدونم داشتم به چی فکر میکردم... هر چی بود یه ربطی به این هفت هشت سال از عمرم... و دوست داشتن تو داشت...! سرم رو که آوردم بالا... رفته بود سکانس بعدی... که تو بودی... تنها... توی زیرزمین... و فکر هام بیشتر کش اومدن... برای بی جواب موندن...

یه چیزی که امسال توی عکس ها و مصاحبه هات میتونم حس کنم یه آرامش عجیب و خاصه... نمیدونم حالا از خستگیه... یا تغییری توی شخصیتت به وجود اومده که انقدر آرومت کرده... یا تظاهره و هزار تا "یا" ی دیگه...! حتی همون روزم که توی کوروش دیدمت، همینجا نوشتم که آروم بودی... و دیدن آرامشت خیلی قشنگ بود... اون شب که بعد از اجرا رفتی کاخ جشنواره هم، وقتی توی نشست حرف میزدی، با وجودی که خودم دیده بودم قبلش سر اجرا چقدر مثل هر شب داد زده بودی، صدات خیلیییی آروم بود... چشمات آروم بود... یه عکس هم ازت اومد که فکر کنم تا آخر عمرم عاشق اون عکس شدم...! اما دیگه اونقدر انرژی ندارم... که فکر کنم این صدای آروم، این صدایی که از شنیدنش انگار خون توی رگ هامم آروم میشه، یه روز جمله ی دوستت دارم رو باز در گوش کی زمزمه میکنه... شاید باور نکنی اما، تو با صدات هم میتونی آدما رو تو آغوش بگیری... البته خب بستگی داره کیو انتخاب کنی برای این کار...!

دیدن آرامش تو آرزوی همه ی عمرم بود... و هست... میدونم کلی راه مونده که باید بری... میدونم مونده تا همه بفهمن چقدر کاربلدی... میدونم مونده تا حقتو بگیری که شاید تمام اجحاف هایی که در حق آثار دیگه ات شد رو بشوره ببره...

اما میخوام الان از خودم بگم... تا شاید کمی از این بار کم بشه...! تو این سال ها، باهات بزرگ شدم‌... از فیلمات تا تئاترات، از تئاترات تا سریالات... چه بخوای چه نخوای، اونی که بیشتر از همه تماشات کرده من بودم...! که خوب میدونم نمیخوای... که هنوزم گاهی دلم میگیره از اینکه بین این همه آدم، هنوزم من برات غریبه ترین و دور ترینم... از همون روزی که دایرکتم رو باز نکردی و اجازه ی حرف زدن بهم ندادی، یعنی نمیخواستی... حتی به عنوان یک هوادار قدیمی... که چقدر متنفرم از این واژه...! و میدونم... اگر سایه ام هم، سایه نبود؛ از این التفات ها نمیکردی... :) بار ها، مثلا همین امشب، شده که بخوام بیام بگم اون سایه ی کیه... بگم منم... همه چیو بگم... ادرس اینجا رو بفرستم... و بعد، برای همیشه برم... اما اقلا حرفامو زده باشم... اقلا گفته باشم چقدر دوستت داشتم... چقدر دوستت داشتم... چقدر دوستت داشتم...!

علی، بیشتر از این، نمیشد دوستت داشت... اگه میشد مطمئن باش میداشتم...! حالا، فقط یه سری تصویر برام مونده، از اوج گرفتن تو و، اینکه خودم چیزی بیشتر از یک تماشاچی نیستم...!! و بخاطر همین، شاید باید تصمیمای جدی تری بگیرم... شاید باید پیدا کنم یه راهی... برای قبولِ اینکه تو، شاید قرار نیست بشی... قرار نیست بیای و بمونی...! شاید کنار آدم های خودت توی وادیِ هنر، آروم و خوشحالی... (که قطعا هستی...)

منم طلبکارِ چیزی نیستم... یه جورایی احساس میکنم، تا تهِ این دوست داشتنِ نافرجام رو، به حدِ توان خودم و اندازه ی خودم، رفتم...! و الان، فقط میدونم انرژیم تموم شده... نه اینکه بگم زندگیم تموم شده ها نه... کلی کار هست برای ادامه دادن... کلی راه برای رفتن... حرفم فقط انرژیمه... توی بحث عاطفی... توی عشق... توی بالا پایینِ ماجرایی که نه سر داشته تا اینجا... نه ته...! نه معلومه چرا شروع شده... و نه میخواد تموم بشه... که چقدر تو لحظه لحظه اش منو ترسونده... چقدر تو شب به شبش تار و پودمو دریا کرده...!! و چقدر یک طرفه و شاید به زعم خیلی ها، حتییی خودت، احمقانه بوده...!

قسم به روح همون شعری که مدت هاست یه مصراعش، بیوگرافی منه همه جا... چون بهترین خلاصه‌ست برای زندگیم... که تو، برام، تا ابد، اونقدر عزیز و بزرگی، که چیزی جز دیدن آرامشت، دیگه برام مهم نیست...!

قسم به "چیزی نمیدانم از این دیوانگی و عاقلی..." که دیوانگی، یعنی همین ماندن پای تو... و عاقلی، یعنی گذاشتن و رفتن...! خلاصه ی زندگی من، یک کشمکش ناجوانمردانه بین این دو تاست... که چیزی ازش نمیدونم و نمیفهمم هنوزم...!

شاید، همه ی این حرفا، مصداق این باشه که من، علیرغم تمام احساسات و امیال شدیدم بهت، بُریدم دیگه از تو...

و شاید، مصداق بارز تری برای اینکه، بُریدن و نبُریدنم، کوچکترین فرقی به حال تو نمیکنه :) ...!

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 119 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 12:30