آخرین مطالب
امکانات وب
اوایل سال که این نمایش اجرا رفت... خیلی نوشتم... خیلی حرف زدم... چه اینجا چه توی اون پیجه... خیلی باهاش زندگی کردم... خیلی بی قراری کرد قلبم سر تا سر اون خیابونی که همیشه بهاره برام...! جایی که میلاد متولد شد و جایی که دانیال روحمو از تنم می‌کشید بیرون... نمیدونم از کی و کجا، هزار تا فکر پر حاشیه اومد تو سرم و یک عالمه دو دو تا چهار تای مزخرف که باعث شن لحظه لحظه دور تر شدنت رو باور کنم...! و بترسم حتی از نگاه کردن بهت... درست مثل امشب... اما انقدر روحم هر لحظه پیش این قصه بوده که دیالوگ ها رو حفظ بودم... که نه به اندازه ی خودت اما منم عادت کرده بودم به این زیرزمین...! صندلیم... رو به روت بود... دقیقا روبه روی دبه ای که میشینی رو زمین و بهش تکیه میدی... یه جا نگاهت کردم... و تمام تلاشمو داشتم میکردم که به هیچی فکر نکنم و ببینمت یه لحظه... بغض کرده بودی و در تلاش بودی برای گریه کردن... و درست موقعی که من داشتم سعی میکردم ببینمت، یه قطره اشک گنده از چشمت چکید و افتاد کف صحنه...! و من هیچ لغتی برای توصیف اون لحظه ندارم... اما اگر روزی گریه خواستی یا کم آوردی برای هر حالت یا هر نقشت... همینطوری مثل امشب بیا بشین رو به روم...! چیزی که از تو زیاد بهم رسیده گریه اس... همشو بهت میدم...! که امشبم بوی تنت رو میتونستم احساس کنم... یه عطر دیگه بود... خنک...! که اون لحظه به مشام من میرسید اما به مشام مادرت نه... :) مادرت خیلی بهت افتخار میکنه... میشد اینو از چشماش فهمید... خوش به حالت... :)
با تک تک آدمای روی اون صحنه امشب توی دلم خداحافظی داشتم میکردم... به خودت که رسیدم... نتونستم... بازم نتونستم... همیشه میگم این دیگه آخرین باره ولی بازم ته دلم میدونم حرف مفت میزنم...!! کندن از تو سخته... خیلی سخته... خیلی خیلی سخته... ولی موندن و تماشا کردنت از رفتن هم سخت تره...! گیر کردم لای دست و پای احساسم به تو... گیر...!
راستی... نگام کردی انقدی که نگات کردم...؟ یا حتی کمتر...؟
از خودت پرسیدی اینی که رو به روم نشسته کیه...؟
از خودت پرسیدی چرا وقتی نگاهم میکنه دوست داره بمیره و دیگه این حجم از بار منو رو دوشش نکشه...؟!! نه خب... تو که خبر نداشتی...!
تو از من فقط یه اسم میدونستی... که فکر کنم همونم دیگه نمیدونی...!!
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 105