352

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

فروردین امسال... شبی که میلاد میخواست بیاد پالیز، چهار صبح اینطورا رسیدم تهران... سکوت شهر رو یادمه..‌. یه حال عجیبی داشتم... حالا یا از شوق دیدن دوباره ات بود یا از ترس تاب نیوردن...!

امشب هم... یعنی شبی که میلاد رفته، ساعت ۳ صبح تهران بودم... شهر خواب بود عین اون دفعه... ساکت بود... یک سال آزگار میلادو تو دلش داشت... یه اندوه و دلتنگی ای داشت از رفتنش...

خواستم بگم... سری اول اجرا ها... شب اول اجرا ها... همون جا که خنده ات گرفت با یونس... هنوزم برام تازه و قشنگه... ولی از سری اول به بعد دیگه یا ندیدمت... یا تلاشام برای دیدنت بی ثمر بود... هر چیزی که اینجا نوشتم چرت بوده... من ندیدمت علی... من نگاهت کردم اما ندیدمت...

خواستم بگم تو همون سری اول شبی که خارج از ظرفیتم شد پایین پای ردیف اولیا... که باید سرمو میگرفتم بالا تا ببینمت... که فاصلمون دو قدم بود اما یه عمر... کل زمان ۷۰ دقیقه ای اجرا رو مبهوت بودم... اون شب بیشتر بقیه رو نگاه کردم... میترسیدم خودتو نگاه کنم از اون فاصله...

خواستم بگم... سری دوم... برای من فقط یه فرصت بود... که شاید تلاش کوچیکی کنم منو از یاد نبری... که یه جوری خوشحالت کنم... اون شب بیشترین میزان نفهمیدن و ندیدن و نشنیدن اجرا رو داشتم... ولی هنوز یادمه وقتیو که درو باز کردی اومدی بیرون و دخترا جیغ کشیدن و دست زدن و تو خندیدی...! نمیدونم اونی که روی کادوئه بود خوندی یا نه آخر... تو دفتره چیزی نوشتی یا نه... همون شب بردی خونه باز کردی یا موند تو ماشین... جلوی دوستی باز کردی یا تنها... اگه خوندیش منو یادت اومد یا نه... هیچ کدومِ اینا رو نمیدونم... و رسما، رسما نه نگاهت یادمه از اون شب... نه صدات... و فقط به لطف یه عکس و یه گیفه که میتونم باور کنم واقعا اون شب اونجا بودم و این کارو کردم... چون به خودم باشه، باورم نمیشه... تو مغز من عملا هیچی ثبت نشده... این فقط در حالت مستی پیش میاد نه...؟ :) میلاد اینو میدونه... :)

خواستم بگم تو این سری سوم... که خودتم اون شور و حال اولو نداشتی اما بازم کم نذاشتی برای نقش... که هر دو بار، باز فاصلمون زیاد نبود اما کیلومتر ها بود... دوباره مسخ بودم... اما صدای فکر هام از صدای داد و فریاد تو هم بلند تر بود وقتی نگاهت میکردم... وقتی خسته بودم و دلم میخواست برم پیِ زندگیم اگه قرار نیست باشی... اما چشمم میفتاد بهت و دوباره آرزو میشدی تو بند بند تنم...

خواستم بگم... میلاد سبب خیر شد که تو یه بارم که شده... به واژه هام بگی دلنشین و چه گریه ها که نکنم از دستت... البته من این پنجره رو از زمان دانیال دارم... اما میلاد بود که میشد واسش نوشت و میشد تو فقطِ فقط بین اون همه پست و عکس، نوشته ی منو لایک کنی... همون حرفی که خودت زدی سریِ اول، گفتی میلاد خیلی عشقه...! واقعا هم بود...

خواستم بگم... لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم... ذکری که خود میلاد انداخت تو دهن من... شاید بهترینه برای بدرقه اش...!

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 116 تاريخ : دوشنبه 5 فروردين 1398 ساعت: 4:10