228

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

یادته پارسال... همین موقع ها... درباره ی موی سفید و اینجور چیزا حرف که نه... غر زدم؟!! نه خب... یادت نیست... چون نمیخونی...!!

میدونستی... تو این یه سال... تعدادشون بیشتر شده...؟ آره، مو های سفیدمو میگم... نه خب... نمیدونی... چون نیستی... :) فقط نکته‌اش اینجاست که زیاد مشخص نیستن... و تازگیا دورو بریام متوجهشون میشن یهو و سر از این همه شگفت زدگیشون در نمیارم...!

حالا... داشتم به لحظه هایی که اومدم دیدمت و باهات حرف زدم، و مجبور شدم دور شم، فکر میکردم... به دانیال‌... که وقتی گفتم خداحافظ و گازشو گرفتم که از پالیز بزنم بیرون سنگینی نگاهت رو حس کردم تا یه مسیر کوتاهی... و به میلاد... که دیدی من دارم جدی جدی میرم و بلند گفتی مرسی از کادو...! از خودم میپرسم یعنی میشه ندیده باشی چه باریه رو شونه هام؟ یعنی ممکنه نفهمیده باشی این خودتی که رو شونه هام میبرمت...؟ یعنی نفهمیدی وجود من اون لحظه ها، تعبیرِ تو را شبانه تا هر شب به روی شانه خواهم بُرده...؟؟

امشب... شب عید غدیره... یکی از همون عیدا که صاحبش همون کسیه که نامش دست تو امانته... و اینم بذار بهت بگم که اسم من توی شناسنامه ام فاطمه اس... و تو نام پدر حضرت فاطمه و همسرشون رو یکجا داری... عیدشون که میشه یعنی سالگرد ازدواجشون... ولوله میشه تو دلم... و میدونستی ما وقتی همدیگرو تو اون جشنواره دیدیم؛ نمیدونم ۲۵ ام یا ۲۷ ام شب اختتامیه، همون عید بوده...؟ :) چیزی که همون شبا اونقدرا بهش توجه نکرده بودم...

از خدا آرامش دلتو میخوام علیِ من... به مبارکیِ همین عید و به یمنِ اسمت... چون من میدونم تو چقدر قوی بودی همه ی این مدتی که توی تهران، این شهر بزرگ، زحمت کشیدی برای رشد و ترقی توی حرفه ات... حتی اگه تنها بودی... من میدونم عمو رسول فقط و فقط یه واسطه بود که تو رو توی مسیر درست خودت قرار بده و پر بکشه و شاید این آخرین رسالتش بود توی این دنیا... که به خوبی از پسش بر اومد... ولی بقیه ی راه، همش از قدم ها و تلاش و اراده ی خود خودت به دست اومد و ایمان دارم به روشنیِ روز های بعد از اینت... کلی کار و آدم خوب و حرفه ای پیش روته که باید تجربه کنی و کیف کنم من از بالاتر رفتنت... تو زندگیم به یک چیز اگه ایمان قلبی داشته باشم هنر توئه... و دروغ چرا؟ همون اندازه که شوق و ذوق بهترین شدن های دوباره ات رو دارم، ترسِ معروف تر شدنتم ولم نمیکنه...! اما گفتم تو پست قبلی، تو برای من سلبریتی نیستی... ولی نباید بترسم چون این روزا معروف شدن خیلی آسون شده... صدقه سری اینستاگرام...! اما جالبیش اینه که پیج شخصی تو رو کلا ۱۳۲ نفر نگاه میکنن... من میشناسمت علیِ من... میدونم اهل شلوغ کاری و هر روز با یکی بودن نیستی... میخواستم دعای بعدیم آرامش حال دلت باشه بخاطر اتفاقات به زعم من عاطفی که گذروندی یا نگذروندی... نمیدونم... تو همیشه انقدر باید قوی میبودی و از خودت انتظار بهترینا رو داشتی که اجازه ندادی چیزی زمین بزندت... و حاضرم قسم بخورم تایمی که با اون دخترک صمیمی بودی با اینکه هر یه خبر و یه عکس اذیتم میکرد، ته دلم آروم میشدم که یکی هست پیش تو... با اینکه میدونستم خیلی جا ها شاید فقط برای منفعت خودش پیشت مونده... اما میگفتم خب اگه تو دوسش داری عیب نداره... منم دارم...! نمیدونم چی گذروندی نمیدونم حال دلت چیه و چه شکلیه... نمیدونم کی مرهم خستگیا و تنهاییات میشه‌... فقططط امیدوارم آروم باشی و کوچکترین چیزی یا شخصی، اذیتت نکنه... چون تو اسطوره ی منی... پهلوون منی...

دست علی یار تک تک لحظه های زندگیت...

+ جملات این پست، ربط ها به هم داشتند... اما از حوصله ام خارج بود موشکافی هر کدوم و توضیحاتش... فقط نوشتم... برای خاطر دلم...!!

234...
ما را در سایت 234 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 122 تاريخ : شنبه 17 شهريور 1397 ساعت: 2:44