وقتی که گفتی: شما مگه فلانی نیستی؟ الان اگه ازم بپرسی میگم نه. نیستم. فلانی ای در کار نیست، همه چیز خیلی وقته که تویی. سخنِ ماه تویی، پنجره ی باز تویی... (چه قافیه ای!!) آسمون و دریا پیرهن توئه...
وقتی که اسم اون دخترک رو اوردی و من همونجا روی آسفالت خیابون فرو ریختم و چشمام هیچ جا رو ندید دیگه... وقتی که سریع با قدم های بلند ازم دور شدی و من قدرت حرکت کردن نداشتم و طول کشید تا چشمام برگرده... توی تاکسی تا خونه بی صدا گریه کردم...
وقتی که جلوی مادرم آبرومو بردی... وقتی که دو روز بعدش به تب رفت و بغضی که داشت خفه ام میکرد ولی سر وا نمیکرد که نمیکرد و آخرسرم به بهونه ی آمپولی که اصلا حسش نمیکردم خودشو نشون داد و مامانم گفت میدونم چته و چرا تب کردی... دلمو زدم به دریا اومدم تو اون نرم افزاره جوابتو دادم و تو فکر کنم حتی درست نخوندیش و فوری بلاکم کردی... الان همونجا پنجره ایه که توش باهات حرف میزنم و قربون صدقه ات میرم و نمیشنوی...!
از چهار شهریور همینا مونده و همه رو هم من یادمه هم ماه ولی خودت شاید به یاد نیاری...
و آهان...
یه دسته گلی که رفیق زحمت کشید و اورد و وقتی حرف میزدیم دستت بود، زیر لباس تئاترت و کاش اون لحظه میفهمیدم حالش رو... :)
گله و گلایه ای نیست؛ چهار شهریور برای من سالروز شنیدن اسممه از شیرین دهنت... فقط کاش مهربون تر صدام میکردی برای اولین بار! حافظه ی قوی، همینش بده... البته حافظه ای که فقط درباره تو قویه!
تمام عمرم رو حاضرم رو بدم و روزیو بگیرم که یه بار دیگه تو اسممو صدا کنی...! با این تفاوت که این بار؛ توی بغلت باشم و نفست بکشم...
به نظر تو تمام عمر کم نیست برای معامله با اون روز...؟!!
234...برچسب : نویسنده : sevenyearsofmadness بازدید : 118